خاطرات يك روز دختر گلم
عزيزم ديروز 05/11/93 شنبه بود، وقتي كه از سركار اومدم و رفتم تو رو از خونه آقاجون ببرم، ديدم كه تازه از خواب بيدار شدي، لباسهات رو پوشندم و دوتايي با اتوبوس رفتيم خونمون، تو خونه با خودم فكر كردم كه برات چي بپزم يادم افتاد خيلي وقته كه ماكاروني نپختم سريع برات ماكاروني حلزوني آماده ميكردم و ماكاروني رو آبكش ميكردم كه تو اومدي ماكاروني آبكش شده رو از روي سينگ برداشتي و آبكش با آبي كه ازش چكه ميكرد رو برداشتي و گذاشتي روي فرش اتاق و تند تند خوردي بعد از اينكه من آبكش رو ازت گرفتم، گذاشتم كه دم بكشه بعد در حين كه تو بازي ميكردي ديدم داري خرسي ات رو پوشاك ميكني و ميذاري رو پاهات كه بخوابوني و من از اين كاراي تو كيف ميكردم، حالا ديگه ماكاروني آماده شده بود وقتي كه روفرشي رو بازكردم و غذات رو كامل خوردي معلوم بود كه خيلي لذت بردي و خيلي به موقع و با اطمينان دو بار گفتي ماماني دستت درد نكنه، ماماني بري كربلا و اومدي من رو بغل كردي و محكم بوسم كردي واقعا خستگي ام در رفت گلم. خيلي دوست دارم.
فردا صبح كه ماماني مي خواست بره سر كار، تو دختر نازم بيدار شدي و از لاي پتو يه خنده اي به پهناي تمام صورتت كردي كه انگار بهترين لبخند و چهره زيبا دنيا رو ديدم، بخدا بدون اغراق ميگم زيباترين لحظه زندگي ام بودي. بعد با خودم گفتم اگه يواشكي برم شايد همه اش چشمت به در باشه كه هر لحظه ممكنه من بيام. بنابراين بهت گفتم ماماني اجازه ميدي من برم سر كار و تو گفتي نه و وقتي بيشتر توضيح دادم كه ماماني بايد بره سركار و شما بايد اجازه بديد.بعدش هم تو رو هم در اين كار مشاركت دادم و گفتم بيا كمك كن من آماده بشم و وسايلم رو بذار تو كيف بعد تو با بابايي برو خونه عزيز جون من هم ميام دنبالت.حالا ديگه كم كم راضي شدي و وقتي بابايي داشت برات قصه مي مي ني رو ميخوند و من داشتم مانتوم رو مي پوشيدم تو گفتي مامان خداحافظ و با من باي باي كردي و اين اولين باري بود كه خودت من رو با خوشرويي و خداحافظي راه مينداختي. من در كمال ناباروري به داشتن دختر با منطق و با شخصيت و بزرگم افتخار كردم و خوشحال و شاد سر كار رفتم.