رونيارونيا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

تصاویر دخترمان رونیا

خاطرات يك روز دختر گلم

عزيزم ديروز 05/11/93 شنبه بود، وقتي كه از سركار اومدم و رفتم تو رو از خونه آقاجون ببرم، ديدم كه تازه از خواب بيدار شدي، لباسهات رو پوشندم و دوتايي با اتوبوس رفتيم خونمون، تو خونه با خودم فكر كردم كه برات چي بپزم يادم افتاد خيلي وقته كه ماكاروني نپختم سريع برات ماكاروني حلزوني آماده ميكردم و ماكاروني رو آبكش ميكردم كه تو اومدي ماكاروني آبكش شده رو از روي سينگ برداشتي و آبكش با آبي كه ازش چكه ميكرد رو برداشتي و گذاشتي روي فرش اتاق و تند تند خوردي بعد از اينكه من آبكش رو ازت گرفتم، گذاشتم كه دم بكشه بعد در حين كه تو بازي ميكردي ديدم داري خرسي ات رو پوشاك ميكني و ميذاري رو پاهات كه بخوابوني و من از اين كاراي تو كيف ميكردم ، حالا ديگه ماكاروني آ...
29 بهمن 1393

تولد دو سالگي دختر نازم

رونيا جون عزيزم دو سالگيت مبارك باشه، ديروز جمعه 23 آبان 93 بود تقريبا" ميشه گفت تازه از خواب بيدار شده بودي كه بدون هيچ زمينه ذهني به مامان و بابا گفتي من تولدمه و ما هاج و واج از اينكه چي شد كه اين حرف رو زدي و از كجا فهميدي انگشت به دهن، دخترگلمون رو بغل كرديم وبوسيديم ولي عزيزم چون تولدت مصادف با 15 محرم بود نتونستيم فعلا" جشني بگيريم تا ببينيم كي ميشه البته شايد بعد محرم وصفر بتونيم از خجالت دخترمون در بياييم. راستي وزن و قد دختر گلم در پايان دو سالگي 14 كيلوگرم و 89 سانتيمتر ميباشد و دكتر صادق زاده مهربون وقتي ازش پرسيدم چطوره گفت عاليييييييييييييييييييييييييه.  البته ميخوام يه چيز ناراحتي بهت بگم عزيزم ام...
27 آبان 1393

ترك پستانك

از پستانك گرفتن: عزيزم من اصلا" فكر نميكردم كه بتوني اينقدر راحت از دست پستونك خلاص بشي عزيزم الان (01/07/93 ) دقيقا" يك هفته هست كه پستونك رو ترك كردي ماجرا از اين جا شروع شد كه دختر گلم وقتي كه دندونهاي نيش و آسياب ات در ميومد خيلي اذيت ميشدي و هي پستونكت رو به دندونهات ميكشيدي و كمي آروم ميشد ولي از بس اينكار رو كردي پستونكت پاره شده بود و ميك زدنش برات اصلا" لذت كه نداشت حتي باعث شده بود روي زبونت زخم بشه همين باعث شده بود كه كم كم از پستونك بدت بياد و من هم كه متوجه اين موضوع شده بودم عمدا" برات جديدش رو نگرفتم( البته برخلاف ميل عزيز كه هي ميگفت بچه اذيت ميشه يه پستونك براش بگير) تا اينكه الان ديگه موقع خواب هم ا...
27 آبان 1393

روزهاي خوش

دختر گلم من رو ببخش چون خيلي وقت بود كه به وبلاگت سر نزده بودم  دخترم تو گل مامان هرروز بزرگتر ميشي و كارهاي جديدي انجام ميدي و با كارهاي جالب من رو بيشتر به خودت وابسته ميكني، مثلا" كافيه كه  يه بار عكسهاي آلبوم  رو ورق بزني خودت اسم همه رو ميگي و اگه مثلا" كسي رو نشناسي يه بار كه ميگم دفعه بعد مثلا" يك ماه ديگه، خودت اسمش رو ميگي. عزيزم الان تو ديگه مفهوم بزرگ و كوچيك رو ميدوني مثلا" سيب زميني كوچك را به دستم ميدي و ميگي كوچولويه و از كارهاي با محبت و مهربانيت اينه كه وقتي من نشستم يهو مياي و من رو از پشت بغل ميكني و با صداي نازك دخترانه ات ميگي ماماني دوسيت دارم .   جمعه 31/05/93 رفته ...
27 آبان 1393