شيطوني رونيا جون
دختر باهوش و عزيزم حيفم اومد كه اين مطلب رو ننويسم ديروز(يكشنبه 04/09/92 )من تو رو براي يه ربع به بابات سپردم كه ديدم بابايي با حالت خوشحالي توام با هيجان و ترس صدام زد كه ببين دخترم چيكار ميكنه عزيزم تو از پله هاي سرسره اي كه آنا و عمه نسيم و نسترنت براي تولدت خريده بود بالا رفته بودي و بالاي سرسره نشسته بودي و تازه بابايي متوجه عمق مساله شده بود و تا خواسته بود كه به تو نزديك بشه توسريع از بالاي سرسره سر خوردي و پايين اومدي واقعا" خدا رحم كرده بود چون پشت سرت كه كمدت بود كه در شيشه اي داشت و سمت راست و چپ سرسره هم ديوار و تختخوابت بود و هر لحظه امكان خطر (خداي نكرده ) بود.دختر نازم خيلي از بچه ها در سن تو اصلا نميتوانند راحت بايستند ولي تو اينقدر زرنگ و باهوشي كه اين همه دل ما را ميلرزوني ...
از ته دلم بهت افتخار ميكنم و باز هم خدا را شكر ميكنم و از خود خدا ميخوام مواظب و نگهدارت باشه عزيز مامان.